سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
jiyar
جمعه 90 خرداد 6 :: 12:15 عصر ::  نویسنده : ئابا ژیار

این مثنوی حدیت پریشانی من است 
بشنو که سوگنامه ی ویرانی من است

امشب نه این که شام غریبان گرفته ام
بلکه به یمن امدنت جان گرفته ام 

 گفتی غزل بگو، غزلم! شور و حال مرد
بعد از تو حس شعر فنا شد، خیال مرد

گفتم مرو که تیره شود زندگانیم 
با رفتنت به خاک سیه می نشانیم

 گفتی زمین مجال رسیدن نمی دهد 
بر چشم باز فرصت دیدن نمی دهد

 وقتی نقاب محور یکرنگ بودن است، 
معیار مهرورزیمان سنگ بودن است،

دیگر چه جای دلخوشی و عشق بازی است
اصلا کدام احمق از این عشق راضی است

این عشق نیست، فاجعه ی قرن اهن است 
من بودنی که عاقبتش نیست بودن است

حالا به حرف های غریبت رسیده ام
فهمیده ام که خوب تو را بد شنیده ام 

حق با تو بود، از غم غربت شکسته ام
 بگذار صادقانه بگویم که خسته ام 

بیزارم از تمام رفیقان نا رفیق
اینها چقدر فاصله دارند تا رفیق 

من را به ابتذال نبودن کشانده اند
روح مرا به مسند پوچی نشانده اند 

تا این برادران ریاکار زنده اند
این گرگ سیرتان جفاکار زنده اند

یعقوب درد می کشد و کور می شود
یوسف همیشه وصله ی ناجور می شود 

اینجا نقاب شیر به کفتار می زنند
 منصور را هر اینه بر دار می زنند 

اینجا کسی برای کسی، کس نمی شود
حتی عقاب در خور کرکس نمی شود

جایی که سهم مرد به جز تازیانه نیست
حق با تو بود، ماندنمان عاقلانه نیست 

ما می رویم چون دلمان جای دیگر است
ما می رویم هر که بماند مخیر است 

ما می رویم گرچه ز الطاف دوستان
بر جای جای پیکرمان زخم خنجر است 

دلخوش نمی کنیم به عثمان و مذهبش 
  در دین ما ملاک مسلمان ابوذر است 

ما می رویم مقصدمان نامشخص است
 هر جا رویم بی شک از این شهر بهتر است 

از سادگی است گر به کسی تکیه کرده ایم
این جا که گرگ با سگ گله برادر است 

ما می رویم ماندن با درد فاجعه است
در عرف ما نشستن یک مرد فاجعه است

دیریست رفته اند امیران قافله
ما مانده ایم قافله پیران قافله 

این جا دگر چه باب من و پای لنگ نیست
باید شتاب کرد مجال درنگ نیست

بر درب افتاب پی باج می رویم
ما هم بدون بال به معراج می رویم

شاعر : ناشناس - هر چه گشتم نام شاعر گم شده بود!!

 




موضوع مطلب :

پیوندها
لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 141
  • بازدید دیروز: 3
  • کل بازدیدها: 172817