jiyar آخرین مطالب صفحات وبلاگ جمعه 90 خرداد 6 :: 12:15 عصر :: نویسنده : ئابا ژیار
این مثنوی حدیت پریشانی من است امشب نه این که شام غریبان گرفته ام گفتی غزل بگو، غزلم! شور و حال مرد گفتم مرو که تیره شود زندگانیم گفتی زمین مجال رسیدن نمی دهد وقتی نقاب محور یکرنگ بودن است، دیگر چه جای دلخوشی و عشق بازی است این عشق نیست، فاجعه ی قرن اهن است حالا به حرف های غریبت رسیده ام حق با تو بود، از غم غربت شکسته ام بیزارم از تمام رفیقان نا رفیق من را به ابتذال نبودن کشانده اند تا این برادران ریاکار زنده اند یعقوب درد می کشد و کور می شود اینجا نقاب شیر به کفتار می زنند اینجا کسی برای کسی، کس نمی شود جایی که سهم مرد به جز تازیانه نیست ما می رویم چون دلمان جای دیگر است ما می رویم گرچه ز الطاف دوستان دلخوش نمی کنیم به عثمان و مذهبش ما می رویم مقصدمان نامشخص است از سادگی است گر به کسی تکیه کرده ایم ما می رویم ماندن با درد فاجعه است دیریست رفته اند امیران قافله این جا دگر چه باب من و پای لنگ نیست بر درب افتاب پی باج می رویم شاعر : ناشناس - هر چه گشتم نام شاعر گم شده بود!!
موضوع مطلب : پیوندهای روزانه پیوندها
لوگو آمار وبلاگ
|
||